هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

برای تو دخترکم

21 ماهگی

هانا گلم ببخشید که دیر دیر میامو برات می نویسم این روزها خیلی ذهنم درگیره ........کمتر از 1 ماه دیگه جا بجا میشیم به خونه جدیدمون و ما هم مشغولیم ... عزیزم 21 ماهه شدی ..و حسابی شیطون تغریبا همه کلمه ها رو میگی ازت می پرسم عشق مامان کیه:میگی آنــــــــــــا صدای همه حیوونا رو می دونی ...البته اونایی که من می دونمو اعضای بدنتو همه رو میشناسی خیلی وقته .. چند تا شعر می خونی ... تاب تاب اباسی و  وقتی که نقاشی میکشی شعر می خونی ...چش چش ابروووو.... همچنان عاشق بلندی هستی و کلا بالای اوپن و شومینه ای...... ...
16 بهمن 1391

بدون عنوان

19 ماهه شدی مامان ....البته خیلی وقته ولی مامانیه تنبل حوصلش نمیگرفت بیاد و بنویسه ......... امروز اولین روز زمستونه ...دومین زمستونی که تو تجربه می کنی ... عاشق اینم که همه چیرو از نگاه تو دوباره تجربه کنم ...................................   .......... عاشق پازلی .. و عاشق شیطونیای خطرناک ... ... مامان میای ماشینمو بدم دوربینتو بدی؟ .. اوا نمازمو نخوندم که...... ...
1 دی 1391

18 ماهگی و سفر مشهد

18 ماهگی مبارک نازنینم چند روز بعد 18 ماهگیت رفتیم مشهد ................واکسنت رو هم گذاشتیم برای بعد سفر ....... عکسهای سفر در ادامه دنبال کنید. .........     صبح زود آماده رفتن شدی................. از فرودگاه خوشت اومد.............. ................... ............ ...........دختر خیلی خوبی بودی خواب ناز بعد کلی شیطونی فردای رسیدنمون رفتیم باغ وحش ....دیدن حیوونا برات جالب بود.......برای ما جالب تر .... خسته نباشی اینم یه عکس خندون تو هتل ..............این لباستم از پاساژ زیست خاور برات گرفتم الهی مامان قربونت بره ............... آرامگاه فردوسی...
24 آبان 1391

17 ماهگی هانا خانومی

یروز دیگه تو دخمل طلای من 18 ماهه میشی ............1 سال و نیمه.... این روز ها با وجود تو خیلی حال قشنگی دارم ....خوشحالم که هستی کلماتی که تا الان می تونی بگی مامان...بابا...دادا:داداش.....علیضا:علیرضا و امیر علی......بووا:پوریا.......عمه:عمو عمه رو میگی دا:دایی........دا:دالی........آب.....بوپ:توپ..یه دو سه رو دلت بخواد میگی لیلا ........سحر.... تو این عکسم با من قهر کردی که چرا آمادت کردم و نمیریم بیرون مشغول عکس انداختنم ........... خدایا شکــــــــــــــــــــــــرت .............   ...
11 آبان 1391

16 ماهگی

یه عالمه عکس تو ادامه مطلبه ...........   گفتم این روزهای آخری که از 16 ماهگیت مونده بیام و برات بنویسم عکساتو بذارم ... -همه حرفهامونو می فهمی ....خیلی شیطون تر از قبل شدی -مامان و بابا و عمه و عمو و نه نه و داداش میگی -نماز می خونی ... -غذا خوردنت بهتر شده ..... -چهاردست و پا میری و هاپ هاپ می کنی مثلا هاپو شدی ... -رفتارهای دیگران رو تکرار میکنی -دستمال کاغذی برمیداریو بینیتو پاک می کنی - تا ماشینمون جایی میایسته ...سریع فلش پخش ماشینو برمیداریو میذاری تو کشوی ماشین ... ..........خیلی دوست دارم عزیزم............ ...
9 مهر 1391

تولد حضرت معصومه

دخترک نازنینم .................روزت مبارک خوشحالم که تو در کنارمی ............ مهربونی............صبوری..........دوستت داریم   ...
29 شهريور 1391

16 ماهگی

عزیز دلم 16 ماهگیت با تاخیر مبارک ...... مامانی خیلی به من وابسته شدی ..........و من بیشتر ....دوست دارم لحظه به لحظه با تو باشم کلاس تری دی مکس میرم .......در هفته دو روز هر روزی هم 3 ساعت ..وای که چقدر سخت میگذره این ساعتهای دور ازتو چند روزی من و بابایی رو مامان و بابا صدا می کنی .... همه اعضای بدنتو میشناسی .... حیوانات و هاپو و جوجو و پیشیو میشناسی. راستی عمه هم میگی بوسمون می کنی دنده عقب راه میری برامون به زبون خودت حرف میزنی و الکی هم می خندی ..........خاطره خنده دار میگی مثلا عاشق بازی با لوگوهات شدی ............ .... دوست دارم نفسکم   ...
16 شهريور 1391

بدون عنوان

اینجا حوصله ندارم پاشم خوابیده نانای می کنم اینا هم دمپایی های تو بالکنه ...........آوردم تو خونه ...دوسشون دارم مامانم بهم گفت هانا ژست بگیر عکس بگیرم ..........منم براش موش شدم این عروسکیم که میبینین تو دستمه اسمش ثریاست ....دخترمه ...بغلش می کنم بوسش می کنم بهش به میدم...می خوابونمش دیگه ببخشید مامانم تنبله دیر دیر عکسامو میذاره ..........دوستون دارم ...
27 مرداد 1391

.

 زیاد اهل نوشتن یا گفتن اتفاقات بد نیستم ........ولی باید می نوشتم .......از غمی که دارم شاید قبلها اینقدر زود رنج نبودم ....ولی حالا نمی تونم حس نکنم چهره کودکانی رو که حامیشون رو از دست دادن ....یا پدر و مادرانی که شادی زندگیشون پر کشیده ......... زلزله آذربایجان رو به همه هموطنانم تسلیت می گم ...........و برای مردم آذربایجان آرزوی صبر و شکیبایی دارم
25 مرداد 1391

بدون عنوان

نمی دونم چرا انقدر تنبل شدم ................ امروز یکم خودمو تکون دادم ..........گفتم تا یادم نرفته بیام و از کارهای شیرینی که این روزها می کنی برات بنویسم امروز که می نویستم 1 سال و 3 ماه و 11 روزته ........... -می گم هانا هاپو چی میگه:میگی باب باب باب -جوجو چی می گه:جیک جیک جیک -موش میشی ...............(عکسشو بزودی میذارم) -چشمک می زنی .....سر سری می کنی -مدلهای مختلف دست می زنی ..... -میریم دم کارگاه ..........هر مدلی من در بزنم تو هم دستتو همون مدلی می کنی -سعی می کنی لباساتو بپوشی ....یا موهاتو درست کنی ........ -حرفهای ما رو می فهمی ..........خوراکی که برات میگیرم می گم بده باز کنم ...زودی میدی ... -تو خیابون نه...
22 مرداد 1391