هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

برای تو دخترکم

9 سالگی هانا جون

سلااااااام -خیلی وقته ها که ننوشتم از هانا جونم🌼 -هانا جون الان 9 سال و 3 ماهشه -کلاس چهارمی شده .. عاشق لگوعه..اوریگامی.. و اسکیت. -منتظر تولد خواهر کوچولوی هانا جون هستیم.😍 -بخاطر کرونا چند ماهیه منو هانا خونه ایم .. روزهای سختیه و امیدواریم به خیر بگذره❤️ - از این به بعد احتمالا خود هانا جون اینجا خاطراتشو بنویسه
21 مرداد 1399

بدون عنوان

 - می گی مامان علی تو مهد گریه می کرد می گم چرا می گی من زدمش -می گی تو مهد پیشی دهنشو باز کرد می خواست منو بخوره.... من گوشتم؟؟؟؟ نـــــــــه -یبار من و بابای هانا داشتیم بحث می کردیم.....می گه مامان بابا خوشگله جیگره.......بعد رفته پیش باباش می گه مامان می گه تو خوشگلی می گم هانا فامیلیت چیه ؟میگی مینایی هانا مینایی خدایا به امید تو ...
22 مهر 1392

بدون عنوان

       سال و 4 ماه و 10 روز من نمی دونم واقعا منم 2 سالم بود این همه چیز بلد بودم؟ -از حموم اومدی می گی مامان دستام پیر شده من مامان بزرگ شدم - خیلی باب اسفنجی میبینی یه شب موقع خواب می گم هانا جون شب بخیر میگی شب بخیر هم خونه -بابا جون رستوران داره به بابام می گم چایی می خوری می گی نه بابا جون کباب خورده -رفتیم عروسی موقع برگشت می گم هانا دوست داری عروس شی؟می گی نه من پسرم -حرص منو در آوردی می گم کچلم کردی هانا میگی نه موهاتو کوتاه کردم -رو شکم من راه میری می گم آخ اوف شدم . ادای زنگ زدنو در میاری میگی الو آمبولانس یه نفر اینجا گریه می کنه اوف شده -بابا رو نشون میدم میگم هانا ...
3 مهر 1392

چند تا از اولین ها

هانا جونم امروز برای اولین بار رفتیم با هم سینما فیلم هیس دختران فریاد نمی زنند..........اولین سینما 2 سال و 3 ماهگی رفتی .............. و اولین کابوسی که داری چند شبه همش به من و بابایی میگی شیر میاد منو می خوره الهی مامان قربونت بره نمی دونم چجوری این کابوس رفته تو ذهن کوچولوی تو ...
20 مرداد 1392

.

 ساعت 11.30 دقیقه ظهره و من و همسرم تو جاده ،داریم میریم قبل از آوردن هانا از مهد یه سفارشیو بفرستیم برای مشتری فکرای خیلی بدی تو ذهنم می چرخه...با خودم می گم اگه تو همین جاده اتفاقی برای من و همسرم بیفته هانای من تو مهد چشم انتظار می مونه چجوری به فامیلم خبر میدن که برن دنبال هانا هیچی تو این دنیا وابستم نکرد که بترسم از مرگ بجز هانای عزیزم که دلم می خواد باشم تا وقتی که هانا به من نیاز داره... خدایا خودت هوامونو داشته باش ............
14 مرداد 1392

2 سالو 1 ماه و ...

خاطره از هانا -یه آقایی زنگ خونمونو زده هانا با خوشحالی داد میزنه مامان پیتزا اومد... -یه خانومی از من می پرسه ببخشید خانوم حرم کدوم وره؟هانا انگشتشو دراز کرده میگه اونورر -هانا به ماشین پلیس و آقای پلیس میگه ماشین پلیس..بهش میگم هانا بگو آقای پلیس میگه آقای ماشین پلیس -از شعر هایی که هانا می خونه:شبا که که می خوابیم ...ماشین پلیس بیداره   ...
30 تير 1392

بدون عنوان

سلام ببخشید بابت تاخیر............ برای دیدن عکسای هانا خانومی برید ادامه مطلب بابا و مامانم که دیدن من علاقه دارم به سرسره بازی برام یه سرسره خریدن .........و بیشتر به عنوان صندلی ازش استفاده می کنم ...اینجام از بیحوصلگی دارم تلوزیون میبینم ...تو راه شهریار ...   ...
12 خرداد 1392

عکسای قبل دو سالگی

سلام ...بفرمایید آبولا(آب میوه)   .... سکه پیدا کردم بذارم تو جیبم لازم میشه من عاشق آسانانام(آسانسور)  و همینطور عاشق اندونه ام (هندونه)... و افتخارم به اینه که خودم می رم بالای این صندلی یه نی نی داریم اسمش ثناست ....من بهش می گم سنام ...و منم میرم خونشون تو نی نی لای لایش میشینم ...اینم خود ثنا خانومی اینجام خیلی خوشحالم که سکه دارم ....... اینم چند نمونه از تلوزیون دیدنم     ...
30 فروردين 1392