.
ساعت 11.30 دقیقه ظهره و من و همسرم تو جاده ،داریم میریم قبل از آوردن هانا از مهد یه سفارشیو بفرستیم برای مشتری
فکرای خیلی بدی تو ذهنم می چرخه...با خودم می گم اگه تو همین جاده اتفاقی برای من و همسرم بیفته
هانای من تو مهد چشم انتظار می مونه چجوری به فامیلم خبر میدن که برن دنبال هانا
هیچی تو این دنیا وابستم نکرد که بترسم از مرگ بجز هانای عزیزم که دلم می خواد باشم تا وقتی که هانا به من نیاز داره...
خدایا خودت هوامونو داشته باش ............
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی