هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

برای تو دخترکم

ماه من

  گوش تا گوشه ی صحرا تو بخواب و نهراس شیرها خاطرشان هست که آهوی منی   چهارشنبه ۴ اسفند ماه ۸۹ ساعت ۳ نیمه شب گیلاس مامانی...عزیزکم تا حالا دوران بارداری سختی نداشتم ولی چند روزیه بی خواب شدم شبا خوابم نمیبره و تو هم تا دلت بخواد تو دل مامانی وول می خوری انگار از خداته مامانی بیدار بمونه...خودتو براش جیگر کنی امروز یه جوراب صورتی راه راه کوچولو برات خریدم با یه قنداق(تصمیم دارم چند روزی آروم قنداقت کنم) و یه دمپای قرمز برای دستشویی چند تام لباس دیدم که تصمیم دارم تو این چند روزه برات بخرمشون...با اینکه بابایی مخالفه و میگه زیادی خرید می کنی .......................................
5 اسفند 1389

خدا تو رو به من داد

لحظه هایی هست که دلم واقعا برات تنگ میشه من اسم این لحظه ها رو همیشه گذاشتم   فندق مامانی پنج شنبه ۱۱/۶/۸۹ بود که من متوجه بودن تو شدم... کاملا اتفاقی از بی بی چک استفاده کردم و فهمیدم که هستی خیلی حس خاصی بود و زیبا اون شب ما خونه مامان بزرگ(مامان بابا) دعوت بودیم..هیچکی نمی دونست ...و من تو پوست خودم نمیگنجیدم...یواشکی سر سفره به بابا جون گفتم و به هیچکس نگفتم تا مطمئن شم خیلی خوشحالم که هستی و آرزوم سلامتی توئه... انگیزه بزرگی بودی برای ما من و بابایی ۷ ساله عروسی کردیم و تو این مدت هیچی خرج خونمون نکرده بودیم که تا فهمیدیم تو هستی با انگیزه خیلی بالا بدون ترد...
5 اسفند 1389

سلام

سلام به همه دوستانی که قراره اینجا پیدا کنم و دختر عزیز تر از جونم الان تو هفته ۲۸ هستی مامان جون و من خیلی وقته دارم برات توی دفتر خاطراتت می نویسم ............................................ . ...
5 اسفند 1389

...

  مشکل اینجاست که حتی وقتی می خوام بهت فکر نکنم هم ..در حال فکر کردن به توام مامانی جونم چون کارم کار سختی بود تو مرخصی هستم و بیشتر خونه ام خیلی حوصلم سر میره و خیلی حساس و زود رنج شدم... چون از مامان بابای خودم دورم خیلی دلم تنگ میشه براشون... کلا دلم برای همه تنگ میشه نگران همه هستم(خاله سپیده.خاله سحر .خاله نرگس.پرهام.زن دایی سوسن.عمه زهرا...) کمتر از ۳ ماه دیگه تو پیشمی و این واقعا انگیزه بزرگیه برام بابایی هم خیلی تلاش می کنه برای خوشحال کردنم و مراقبت از من ولی گاهی هم اذیتم می کنه خیلی مراقب خودت باش(خدایا مراقب دختر نازنینم باش) من و بابا خیلی دوستت دارم ...
5 اسفند 1389