هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

برای تو دخترکم

.

 زیاد اهل نوشتن یا گفتن اتفاقات بد نیستم ........ولی باید می نوشتم .......از غمی که دارم شاید قبلها اینقدر زود رنج نبودم ....ولی حالا نمی تونم حس نکنم چهره کودکانی رو که حامیشون رو از دست دادن ....یا پدر و مادرانی که شادی زندگیشون پر کشیده ......... زلزله آذربایجان رو به همه هموطنانم تسلیت می گم ...........و برای مردم آذربایجان آرزوی صبر و شکیبایی دارم
25 مرداد 1391

بدون عنوان

نمی دونم چرا انقدر تنبل شدم ................ امروز یکم خودمو تکون دادم ..........گفتم تا یادم نرفته بیام و از کارهای شیرینی که این روزها می کنی برات بنویسم امروز که می نویستم 1 سال و 3 ماه و 11 روزته ........... -می گم هانا هاپو چی میگه:میگی باب باب باب -جوجو چی می گه:جیک جیک جیک -موش میشی ...............(عکسشو بزودی میذارم) -چشمک می زنی .....سر سری می کنی -مدلهای مختلف دست می زنی ..... -میریم دم کارگاه ..........هر مدلی من در بزنم تو هم دستتو همون مدلی می کنی -سعی می کنی لباساتو بپوشی ....یا موهاتو درست کنی ........ -حرفهای ما رو می فهمی ..........خوراکی که برات میگیرم می گم بده باز کنم ...زودی میدی ... -تو خیابون نه...
22 مرداد 1391

:(

 هانای عزیزم چند روزیه مریض شدی ...........نمی دونم چرا شاید برای دندونات ولی در کل واقعا داری اذیت میشی ..............منم اذیت میشم که کمتر خنده هاتو می بینم .......زودی خوب شو مامان خیلی غمگینم دوست دارم بخندیو منم تو بغلم محکم فشارت بدم و حسابی ببوسمت ......  
3 مرداد 1391

14 ماهگی

یه سر به ادامه مطلب بزنید............. خیلی وقته برات ننوشتم فردا ١٤ ماهت میشه ........  راه افتادی و شیطونی می کنی .....البته در کنار شیطونی حرف گوش کن تر از قبل هم شدی ....بهت می گم جیز یا دست نزن حرفمو گوش میدی یا نگام می کنی تا بهت اجازه بدم ..(الهی فدای چشات و نگات شم) .............. چند روز پیش رفتیم شهریار و اونجا به شصت دست چپت لاک تلخ زدم تا دیگه نخوریش اینم خواب بدون شصت خوردن خونه مامان جون رو حسابی شلوغ کردی ............اینم یه مدل چیپس خوردن اینم رستوران بابا جون....از رقص نور خیلی خوشت میومد اینجام داری به پسر عموها(امیر علی و علیرضا )عینک 3 بعدی می زنی ماشین بازی خیلی دوست داری ......
11 تير 1391

راه افتادن هانا

خیلی منتظر این لحظه بودم ............ و بالاخره رسید مامان جون راه رفتی ........... 23 خرداد ..........13 ماه و 11 روزت بود که برای اولین بار راه اومدی و اومدی تو بغلم نفسکم ....................مثل همیشه که کارهای جدید رو باید شهریار خونه مامان جون انجام بدی این کار و هم اونجا انجام دادی ................. از فرداش هم از زمین بلند شدی بدون تکیه گاه و شروع کردی به راه رفتن ......... خدایــــــــــــــــــــا شکـــــــــــــــــــر بی نهایت شکـــــــــــر  
28 خرداد 1391

13 ماهگی

دیدی یادم رفت ١٣ ماهگیت رو تبریک بگم بهت مامانی .................. البته ١٣ ماهگیت رو خونه باباجون(بابای من )همراه یه کیک خوشگل و خوشمزه دور هم جشن گرفتیم و از فرصت هم استفاده کردیم و کادوهای روز پدر و هم پیش پیش به بابا جون دادیم ..................... هانا خانومی این روزها حسابی شیطون شدی...مامانی خیلی خسته میشم ....هیچ توانی برام نمی مونه ....روزی ١٠٠ بار میری بالای مبل و از اونجا هم بالای اوپن و شومینه .......منم دنبالتم ... و هر روز ١٠٠٠ بار خدا رو شکر می کنم که تنت سالمه و شیطونی می کنی .... تا میبینی خسته شدم و دارم استراحت می کنم ..میای میزنی روپشتم یا صورتم  و می گی .....اااااااااه ....دوست داری دنبالت بدوئم با پیغا...
14 خرداد 1391

خدایا شکر

هانای عزیزم ...............خیلی سخته برام راحت نوشتن نوشتن از اینکه اومدنت زندگیم رو دچار تحول کرد .........نگاهم رو تغییر داد ..........احساساتم رو به جریان انداخت ........... خدایا شکرت ............ دوست دارم ...............مرسی که هستی   ...
14 خرداد 1391

بدون عنوان

........... خیلی وقته ننوشتم ........ روزهای خوبی با تو دارم خدا رو شکـــــــــــــــــر هر روز با هم صبونه می خوریم ....بعدش به قصد آفتاب گرفتن و تاتی رفتن با هم میریم تا کارگاه بابا جون ...گاهی تا فروشگاهی برای خرید ...حوصلت بگیره دستمو میگیری و تاتی میری گاهی هم خسته میشی و میای تو بغلم ................ بعد ناهار و خواب ........................ عصر ها هم پارک میریم و تاب و سرسره سواری ...اصلا اجازه ندارم خسته بشم و بشینم ...وقتهایی که میشینم می خوای از بغلم بری تا خودت بری سمت بچه ها و بازی ............   خیلی شیطون شدی ....برای اینکه بتونی بری بالای مبل کوسن رو میندازی زمین پاتو میذاری روش و میری بالای مبل و از رو مب...
12 خرداد 1391