هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

برای تو دخترکم

16 ماهگی

عزیز دلم 16 ماهگیت با تاخیر مبارک ...... مامانی خیلی به من وابسته شدی ..........و من بیشتر ....دوست دارم لحظه به لحظه با تو باشم کلاس تری دی مکس میرم .......در هفته دو روز هر روزی هم 3 ساعت ..وای که چقدر سخت میگذره این ساعتهای دور ازتو چند روزی من و بابایی رو مامان و بابا صدا می کنی .... همه اعضای بدنتو میشناسی .... حیوانات و هاپو و جوجو و پیشیو میشناسی. راستی عمه هم میگی بوسمون می کنی دنده عقب راه میری برامون به زبون خودت حرف میزنی و الکی هم می خندی ..........خاطره خنده دار میگی مثلا عاشق بازی با لوگوهات شدی ............ .... دوست دارم نفسکم   ...
16 شهريور 1391

بدون عنوان

اینجا حوصله ندارم پاشم خوابیده نانای می کنم اینا هم دمپایی های تو بالکنه ...........آوردم تو خونه ...دوسشون دارم مامانم بهم گفت هانا ژست بگیر عکس بگیرم ..........منم براش موش شدم این عروسکیم که میبینین تو دستمه اسمش ثریاست ....دخترمه ...بغلش می کنم بوسش می کنم بهش به میدم...می خوابونمش دیگه ببخشید مامانم تنبله دیر دیر عکسامو میذاره ..........دوستون دارم ...
27 مرداد 1391

.

 زیاد اهل نوشتن یا گفتن اتفاقات بد نیستم ........ولی باید می نوشتم .......از غمی که دارم شاید قبلها اینقدر زود رنج نبودم ....ولی حالا نمی تونم حس نکنم چهره کودکانی رو که حامیشون رو از دست دادن ....یا پدر و مادرانی که شادی زندگیشون پر کشیده ......... زلزله آذربایجان رو به همه هموطنانم تسلیت می گم ...........و برای مردم آذربایجان آرزوی صبر و شکیبایی دارم
25 مرداد 1391

بدون عنوان

نمی دونم چرا انقدر تنبل شدم ................ امروز یکم خودمو تکون دادم ..........گفتم تا یادم نرفته بیام و از کارهای شیرینی که این روزها می کنی برات بنویسم امروز که می نویستم 1 سال و 3 ماه و 11 روزته ........... -می گم هانا هاپو چی میگه:میگی باب باب باب -جوجو چی می گه:جیک جیک جیک -موش میشی ...............(عکسشو بزودی میذارم) -چشمک می زنی .....سر سری می کنی -مدلهای مختلف دست می زنی ..... -میریم دم کارگاه ..........هر مدلی من در بزنم تو هم دستتو همون مدلی می کنی -سعی می کنی لباساتو بپوشی ....یا موهاتو درست کنی ........ -حرفهای ما رو می فهمی ..........خوراکی که برات میگیرم می گم بده باز کنم ...زودی میدی ... -تو خیابون نه...
22 مرداد 1391

:(

 هانای عزیزم چند روزیه مریض شدی ...........نمی دونم چرا شاید برای دندونات ولی در کل واقعا داری اذیت میشی ..............منم اذیت میشم که کمتر خنده هاتو می بینم .......زودی خوب شو مامان خیلی غمگینم دوست دارم بخندیو منم تو بغلم محکم فشارت بدم و حسابی ببوسمت ......  
3 مرداد 1391

14 ماهگی

یه سر به ادامه مطلب بزنید............. خیلی وقته برات ننوشتم فردا ١٤ ماهت میشه ........  راه افتادی و شیطونی می کنی .....البته در کنار شیطونی حرف گوش کن تر از قبل هم شدی ....بهت می گم جیز یا دست نزن حرفمو گوش میدی یا نگام می کنی تا بهت اجازه بدم ..(الهی فدای چشات و نگات شم) .............. چند روز پیش رفتیم شهریار و اونجا به شصت دست چپت لاک تلخ زدم تا دیگه نخوریش اینم خواب بدون شصت خوردن خونه مامان جون رو حسابی شلوغ کردی ............اینم یه مدل چیپس خوردن اینم رستوران بابا جون....از رقص نور خیلی خوشت میومد اینجام داری به پسر عموها(امیر علی و علیرضا )عینک 3 بعدی می زنی ماشین بازی خیلی دوست داری ......
11 تير 1391

راه افتادن هانا

خیلی منتظر این لحظه بودم ............ و بالاخره رسید مامان جون راه رفتی ........... 23 خرداد ..........13 ماه و 11 روزت بود که برای اولین بار راه اومدی و اومدی تو بغلم نفسکم ....................مثل همیشه که کارهای جدید رو باید شهریار خونه مامان جون انجام بدی این کار و هم اونجا انجام دادی ................. از فرداش هم از زمین بلند شدی بدون تکیه گاه و شروع کردی به راه رفتن ......... خدایــــــــــــــــــــا شکـــــــــــــــــــر بی نهایت شکـــــــــــر  
28 خرداد 1391