هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

برای تو دخترکم

13 ماهگی

دیدی یادم رفت ١٣ ماهگیت رو تبریک بگم بهت مامانی .................. البته ١٣ ماهگیت رو خونه باباجون(بابای من )همراه یه کیک خوشگل و خوشمزه دور هم جشن گرفتیم و از فرصت هم استفاده کردیم و کادوهای روز پدر و هم پیش پیش به بابا جون دادیم ..................... هانا خانومی این روزها حسابی شیطون شدی...مامانی خیلی خسته میشم ....هیچ توانی برام نمی مونه ....روزی ١٠٠ بار میری بالای مبل و از اونجا هم بالای اوپن و شومینه .......منم دنبالتم ... و هر روز ١٠٠٠ بار خدا رو شکر می کنم که تنت سالمه و شیطونی می کنی .... تا میبینی خسته شدم و دارم استراحت می کنم ..میای میزنی روپشتم یا صورتم  و می گی .....اااااااااه ....دوست داری دنبالت بدوئم با پیغا...
14 خرداد 1391

خدایا شکر

هانای عزیزم ...............خیلی سخته برام راحت نوشتن نوشتن از اینکه اومدنت زندگیم رو دچار تحول کرد .........نگاهم رو تغییر داد ..........احساساتم رو به جریان انداخت ........... خدایا شکرت ............ دوست دارم ...............مرسی که هستی   ...
14 خرداد 1391

بدون عنوان

........... خیلی وقته ننوشتم ........ روزهای خوبی با تو دارم خدا رو شکـــــــــــــــــر هر روز با هم صبونه می خوریم ....بعدش به قصد آفتاب گرفتن و تاتی رفتن با هم میریم تا کارگاه بابا جون ...گاهی تا فروشگاهی برای خرید ...حوصلت بگیره دستمو میگیری و تاتی میری گاهی هم خسته میشی و میای تو بغلم ................ بعد ناهار و خواب ........................ عصر ها هم پارک میریم و تاب و سرسره سواری ...اصلا اجازه ندارم خسته بشم و بشینم ...وقتهایی که میشینم می خوای از بغلم بری تا خودت بری سمت بچه ها و بازی ............   خیلی شیطون شدی ....برای اینکه بتونی بری بالای مبل کوسن رو میندازی زمین پاتو میذاری روش و میری بالای مبل و از رو مب...
12 خرداد 1391

هانا کو؟؟؟؟

جدیدا وقتایی که می خوام با خودم خلوت کنم ...میرم اینجا به مامانم میگم اینجا حریم شخصیه منه ... مــــــــــــــــــــزاحمم نشید ............................ ااااااااااا مامان من نیستم شو نگاه می کنی؟ نه اینجوری نمیشه پاشم برم درست ببینم زودی بر میگردم منتظرم باشید ...
5 خرداد 1391

عکسهای آتلیه

عکسهای هانا خانومی رو در ادامه ببینید  بار رفتیم آتلیه و عکس گرفتیم سری اول 6 ماهه بودی .......دو تا عکس تو عکاسی شیما انداختیم ولی سی دی نداد تا عکساتو بذارم:( ................ سری بعدی 10 ماهه بودی ..........اینم عکسای 10 ماهگیت ................... و سری سوم هم تولد یکسالگیت بود ..........که رفتیم آتلیه پر ... و اینم عکسهای یکسالگیت .................... دوست دارم نازنینم ...
24 ارديبهشت 1391

تولد 1 سالگیت

پارسال همچین روزی متولد شدی ...........یه فرشته ناز و کوچولو که هیچ کاری با دنیای ما نداشت بابایی تو گوشت قرآن خوند... .... تو بغلمون آروم میشدی گاهی دوست داشتی بیدار باشی و با خبر دیگه از وابستگی خسته شدی و تصمیم گرفتی خودت ببینی دنیا چه خبره؟ اینجا غلت زدن و شروع کردی هر روز موفق تر از روز قبل ........................ و الان یکسالت شده ............خیلی مراحل رو پشت سر گذاشتی خیلی فهمیده تر شدی .............. این عکس قبل واکسن یکسالگیته واکسن رو هم که زدن اصلا گریه نکردی دختر صبورم   عصر با هم خونرو تزیین کردیم من می چسبوندم و تو می کندی میدادی به من:-؟؟ بعدش تصمیم گرفتی ...
16 ارديبهشت 1391

بعدش

سلام خوب دیگه هانای مامان یکسالگیتم رد شد ............. خیلی شیطون شدی(ماشالله) من از صبح که با صدای تو بیدار میشم .................به هیچ کاریم نمیرسم...دقیقه ای یبار از روی میز تلوزیون میارمت پایین مامان اونجا چی داره اینقدر دوست داری بری اونجا؟ حرکات ما رو تقلید می کنی...مثلا تو ماشین سی دی رو بر میداری میذاری تو پخش ماشین ...البته مثلا چون سی دی از دستت میوفته کف ماشین آواز می خونی ...نا نای می کنی عروسکاتو بوس می کنی ...........بوسای آبدار وقتی ما می خندیدم تو هم الکی می خندی یا الکی سرفه می کنی عشقت اومدن تو آشپز خونست تا میبینی من اونجام با آواز خوندن و سرعت خیلی زیاد میای تو آشپزخونه ..و میری سراغ کشو ها و کابینت ها ...
15 ارديبهشت 1391

یروز مونده

فردا یکساله میشی ........خیلی حس عجیبی دارم ....... قشنگه یکسال هر روز و هر ساعت بوسیدمت .......بغلت کردم.....نوازشت کردم هم دلتنگ این روزهام که داره تند و تند میگذره و هم کلی امید و آرزو به آینده دارم .. هانا جونم خیلی خوشحالم که هستی ........ ............................................................... پارسال این موقع دل تو دلم نبود که ببینمت ......... دوست دارم دخملی طلا
11 ارديبهشت 1391

11 ماهگی

ادامه مطلب کلی عکس داریم یه بوس برای بابایی .......... پرتقال خوردن آخر شب اینجام داری منو مسخره می کنی که دراز کشیدم رو زمین ازت عکس بگیرم(اااا مامان این ژست عکاسیمه خوب ...خنده داره؟) اینجام بابایی رفت برات بستنی بگیره داری صداش می کنی که چرا منو نبردی:-؟؟ اینم یه پدر و دختر شیطون می خوای برگردی بالای سرسره ...........(بابا حرفه ای) الکی گریه می کردی الکیه الکیم که نه خسته شده بودی دیگه مامان خسته نیستم که می خواستم خوش تیپ شم .... اسباب بازیاتو سعی می کنی هر طور شده با خودت حمل کنی ....... و دیگه شب خوش .................. ...
2 ارديبهشت 1391